امیدوارم این نوشته، همسر آینده و محرم تمام اسرارم را ذرهای نیازارد
تمامِ نانوشتهها آشکار است!
میدانم، آنکه محبتی بیکران خواهم داشت به همسرم، همراه و همنفسِ خویش، مادرِ فرزندانِ عزیزتر از جانم، زنی که در کنارِ او میآرامم و کاری دوستداشتنیتر از محبتِ بیوقفه به او در این عالمِ من وجود ندارد.
اما این هستی، حقیقتی دیگر هم درخویش مخفی کرده است؛ عشق!، بدونِ هیچ مضافالیه و قیدِ "جوانی" و "گذرا"؛ بدونِ غلبهی "نادانی" و "پشیمانی".
نزدیک سهماه است که با او نبودهام... آری، معشوقهام. معشوقی که ضربالمثالی به پیشوازش رفتند تا سفید کنند رویِ "از دل برود هر آنکه از دیده رود" را. شاید روزی چهرهات را فراموش کنم و دیگر بیاد نیاورم چشمانِ مرواریدگونهات را که تمامی عالم اندرونش میرقصد؛ شاید دیگر نبینم قطارِ دندانهای سفیدت را؛ امّا روحم جای دیگریست. روحی که به من آموخت "خداحافظی ابدی" ات را بگذار جلویت تا "لیلی و مجنون" و "رومئو و ژولیت" و "هلن و پاریس" و "خسرو و شیرین" و "رودیا و سونیا" به انضمام چند صد یا چند هزارِ دیگر به تو بخندند و بگویند "بر ما که نازل شد و فرو ریختیم. نکند تو کوهی!".
زندگی مسخرهتر از آنی بود که بتوانش روی کف دست گذاشت و آنرا تقدیم کرد و بخشید و فدا کرد. آری؛ زندگی من در چهار حرفِ آهنگین خلاصه میشود: نون، واو، نون، الف. تقدّس دارد همنشینیِ این چهار حرف برایم و روحم برای هر دمِ شنیدنش، توضّا میکند و دو زانو مینشیند و جسم را ساکت میکند و گاهی چشمها را میبندد تا نوری جز ز جاناو به این تن برنتابد. سهسال از عمرم به دیدن و ندیدنت گذشت، در قلمروی عشق. حال، شاید پنجاه یا شصت سالِ ناقابل مانده باشد. فقط شصت سال به تو اندیشیدن که چیزی نیست؛ چه رسد به آنکه زیارتت حاجت دهد... .
عشق، پاک است و صفات خدا را به ارث میبرد. عشق حقیقی، حَیّ است و باقی. عشق، رزّاق است و کافی، رنگ زندگیست. عشق، جمیل است و نظیف، رحمان است و رحیم، غنی است و سلیم... .
تا کنون هر نظریهای که از عشق داشتهام رد شده است، جز آنکه دیگر میدانم یادم نمیرود شیرینی حضورت را و دقایقی که مدتِ یک عمر، ناچیزتر از آنی است که آمیختنِ تمامش به یاد تو از لحظهای بیشتر باشد ...
- ۹۷/۰۶/۰۶