داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

  • ۰
  • ۰

حمات و منطقه امن

یه چیزی هست به اسم مقایسه‌ی بدون بک گراند.
اینکه یک نفرو ببینی چقدر یک کاریو بد انجام میده و قضاوتش کنی ولی داستان اون آدمو ندونی.
مثلا یک آدمو دیدی یک امتحانو بد داده و بگی آدم زرنگ نیست. ولی اون آدم باهوش ترین آدم اون کلاس بوده ولی دیشبش به یه دلیلی نخوابیده و سر امتحان حالش خوب نبوده.
یا یکیو ببینی که سنش از تو خیلی بیشتره ولی خوب بلد نیست اسکیت سواری بکنه و همه یه جوری نگاهش میکنن. درحالیکه اون آدم مدال چند ورزش دیگه رو داره و تازه داره اسکیت هم یاد میگیره.
اینا فقط چندتا مثال بود، ولی حرفم برعکس اینه. فکر کن خودت اون آدمی.
خیلی آدم توانایی هستی و اینو خودتم میدونی. میخوای بری یک ورزش جدید یاد بگیری، یک کار جدید یاد بگیری، یک رشته‌ی جدید بخونی، یا هر چیز دیگه.
اگه تنها باشی واقعا از منطقه‌ی امنت دوری. مثلا وقتی سر یک کلاسی جدید بشینی که همه غریبه ان و تو تازه کاری، اعتماد بنفست احتمالا خیلی پایین میاد.
وقتی برای اولین بار میری باشگاه ورزشی و همه غریبه‌ن فکر میکنی وای چقدر ضعیفی و بقیه چقدر کار بلدن، و احتمالا اوایلش مدام به این فکر میکنی که بنظر همه تو آدم الکی‌ای هستی و آدم جالب و کار بلدی نیستی که دلشون بخواد بیان پیشت.
اینجاست که نقش یک دوست یا آدمی که داستان زندگیتو بدونه خیلی مهم میشه و اتفاقا مهم‌ترین آدمایی که بنظرت آدمای حامی‌ای هستن اینجا خودشونو بهت نشون دادن.
اگه با دوستت رفته باشی سر اون کلاس جدید، اون میدونه که آدم توانایی هستی و بار اولته سر این درس نشستی و اتفاقا حرفای تازه‌کارانه‌ای که میزنی ممکنه بنظرش خیلی خلاقانه بیاد.
اگه با پسر خاله‌ت رفتی باشی باشگاه ورزشی، اون میدونه که داری تلاش میکنی و یک ماه دیگه فوق العاده میشی و تحسینت میکنه که واو چقدر خوب داری پیش میری.
اگه فوتبالیست هستی، اگه دوستات و خانواده‌ت توی تماشاچیا باشن دلت به اونا قرصه که با بهترینای زمین مقایست نمیکنن. با خودت مقایست میکنن و میبینن کی بودی، کی شدی و چند وقت دیگه کی میشی.
همه‌مون موقع انجام یک کار جدید به آدمی نیاز داریم که با بهترین ها مقایسمون نکنه. بلکه ما رو بشناسه و بدونه این کاری میکنیم به نسبت خودمون خیلی هم فوق العاده‌ست :)))
تجربه‌ی خودم: امروز تنها رفته بودم پاتیناژ. بار دومم بود. توی یک ساعت واقعا خیلی بهتر از اولش شدم و بنظر خودم اندازه‌ی چند ساعت تمرین توی همین یکساعت پیشرفت کردم. ولی تهش به نسبت کار بلد ها نوب محسوب میشدم و یکی که هنوز نمیتونه خوب و صاف روی یخ وایسه. واقعا به یکی نیاز داشتم که کار فوق العادم رو ببینه و داستان منو بدونه ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

English!

Maybe it's not quite funny, but I have decided to start writing in English here.
I have to pass TOEFL soon and I saw a clip in a you tube channel that one of the best ways to improve your writing and more of that, your english is to journal! And I appreciate it and try to go on.
I had TOEFL exam last year around exactly this time of year. But I got sick (with kidney stone) and I lost to attend it. My stress pleyed a cruicial role in it's emergence. After this problem, I even postponed my apply plan and decided to never take myself below stress (it is really lethal for me). I got a proof of my illness from a doctor and translated it to English and posted it to ETS (the international organization for TOEFL) and they gave me 1 year voucher (which allowed me to enroll in a new exam without paying again). I thought it's deadline is the end of October, but some days ago, when I wanted to enroll in a new exam, I found out that it was expired in October the 18th! and I lost my opportunity again. Probabily I have to enroll in a new test and pay completly for it, with all of it's cost of dollor in Iran. I hope finally I conquer this forthcomming shit test!

P.S.: As ypu have probabily notice from my explanation, It is almost impossible for this text to be error free! So don't laugh at me when you encounter these pronounciations are grammerical errors and inform me to laugh together :))

P.S.2: I hope I will narrate more about this exam and other straggles that I have had with it :))

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

دارم می‌میرم

دارم می‌میرم. این زندگی چقدر سخته. هر جاشو رد می‌کنیم تموم نمیشه بعدی میاد. این دو ماه کلی بلای اشک آور سرم اومد که بازشون نمی‌کنم. الان مامانم ازم متنفره و کسی که دوستش دارم باهام قهر کرده (وقتی یک چیزی که راست بود رو بهش گفتم). تو زندگیم موندم. نمیدونم اینکه اپلای نکنم بر خلاف تقریبا همه بیچاره‌م میکنه یا نه. امتحان زبانامو که عطا کردم. اوضاع سلامتیمم جالب نیست.

هوا بارونی شد و من دیگه تموم شدم. فقط دوست دارم ساعت‌ها گریه کنم

  • علی فتحی
  • ۱
  • ۰

حال نگار

از مسافرت برگشتم. از یه مسافرت شلوغ و پر برنامه. غمش تو دلمه‌. 

برگشتم به زندگی عادیم. به همه‌ی بدبختیام. به خودم میگم کاش همه چیو ول کنم برم خوش بگذرونم. گور بابای همه چی. مثل خوشگذرونیای این مسافرتم. ولی فردا باید برم سر کار، باید برم در اسرع وقت استاد پروژه‌م رو ببینم چون بنده خدا میخواد تو اپلایم کمکم کنه. باید بدون وقفه تافل بخونم و بعدشم جی‌آرای. باید برم دکتر. باید ازدواج کنم. باید ...

زندگیم زندانیه بین این همه خوش نگذروندن. کاش بگم گور بابای همه چی. من اینقدر سختی نمیخوام ...

پس کِی باید بهم خوش بگذره؛ کِی باید پیش کسایی باشم که دوست دارم؛ کِی باید کاراییو بکنم که دوست دارم ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

چشم‌هایش

چشم‌های قهوه‌ای اش. در مقابل خورشید  که می‌ایستد، پرتوهای نور تا عمق مردمک‌های قهوه‌ای رنگش نفوذ می‌کنند، و آنگاه زندگی آغاز می‌شود: تمام این دریا به درخشش می‌افتد. لعاب‌هایی که درخشان ترین مروارید‌های عالم کم‌ می‌آورند در برابرشان؛ مسخ می‌شود آدم و فقط می‌توان گیج، دربرابرشان زانو زد. کمی بالاتر، سایه‌بان های بالای چشمانش به طاق آسمان می‌مانند؛ آرام، وسیع، مهربان.

جادوی چشمانش برای غرق شدن کافیست. دریاهای دیگرش بماند...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

آدمی، نقشه‌ها دارد برای زندگی‌اش و کار‌ها دارد برای انجام دادن و به دوست‌داشتنی‌هایش رسیدن؛ و کمال‌ها خواهد برای کسب کردن ... .

پندارید خواسته‌ای داریم که برای وصالش پنج مرحله، و یا انجامِ پنج کار پیش روست. کارهایی که همگی با شوقِ درونی همراه‌اند؛ امّا شخصی وارد زندگیِ ما می‌گردد که چهار مرحله را سپری کرده و کنارِ مایی قرار می‌گیرد که در آغاز این راهیم. به استدلال، نیاز ندارد، آنکه بازگوییم آب سردی‌ست این همنشینی و بیهوده می‌گردد آن کار و هر تلاشش، که جایی دیگر به کمالش رسانده‌اند. حالِ دانشمندی که کشفی دارد دقایقی بعد از کشفِ همان، به دستِ دیگری ... ، حالِ قایقرانی جای مانده از خیل قایق‌های دور شونده از ساحل و بگو بخندِ پیر و جوانشان و افتاده بر چاهِ تنهایی، یا پرنده‌ای دور مانده از دسته‌ی هم_پیمایی... .

همگی دسته‌ای داریم که خارج از آن، همه غریبه‌اند. دسته‌ای که جایی دیگر بودنشان، معنای تنهاییست ولو آنکه جمعی بی‌شمار بر اطراف باشند. دسته‌ی مرغ‌هایی که جامانده‌ مرغی از آن، رویایِ سیمرغی خود را بر باد می‌بیند؛ حتی اگر دسته‌ی سیمرغ‌جویی دیگر در آن کنار بال بیافکنند. 

چاره امّا چیست؟

"قناعت"، در دنیایی که خالقَش مسابقه را از کُنهش دور نگاه داشته و هرکاری را ارزش می‌دهد ... 

  • علی فتحی
  • ۱
  • ۰

شاگردِ حقیقی

به دنبال پروژه‌ی کارشناسی، و قیّمِ آن هستم.

حرفِ من به استادم این است:

سلام دکتر؛ برای پرس‌وجویی پیرامونِ پروژه‌ی کارشناسی و شاید گرفتنِ آن نزد شما آمده‌ام. به دنبالِ پروژه‌ای هستم در نهایتِ پیچیدگیِ ریاضی و فیزیکی و مفهومی؛ و نه پیچیدگی در گشت‌وگذار میان انبوهِ نوشته‌ها و مقاله‌های تکراری از کارهایی که از فرط پختگی و کمال، تنها به‌دردِ سوختگی می‌خورند!

و به دنبالِ پروژه‌ای هستم که مهم باشد و استاد، خود دوست‌داشته باشد که ساعت‌ها وقتش را برای آن پروژه و سوال‌ها و کسبِ دانش پیرامون آن به خود صرف کنم.

اضافه آید که بیش از موضوع، اساسِ ریاضی و فیزیکیِ آن برایم اهمیت دارد و پس از آن، موضوعی که ترجیح می‌دهم آجری از طلاهای قرن ۲۱ باشد، همچون هوش‌مصنوعی و واقعیاتِ افزوده‌اش.

اگر پروژه‌‌ی سختتان نظرم را جلب کند، بدانید شما نیز به وجد خواهید آمد.

از من حرکت، از شما یادِ خدا ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

هیچ

به دست باد سپرده‌ام زندگانی را و این طریقتِ مردانگی نیست؛

که هنوز، مبهوت و حیرانِ زندگی‌ام و ندانم که عاقبت چیست ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

حس آشنا

ممانعتِ ذهنی (گارد!) دارم نسبت به نوشتنِ ظهرگاهی. با همان توضیحِ روز، برای کار است و شب برای احساساتِ انسانی و درک خویشتن...

حس نا‌امیدیِ آشنا دوباره به سراغم آمده، از آن رو که کلی کار بر سرم فرود آمده و از حدِ رسیدگی(هندل!) کردنِ من بیشتر است، مخصوصاً آنکه درونگرایی چون من علاقه دارد اتفاقاتِ خارجی، آرام آرام روی‌دهند و لحظه‌لحظه‌شان حس شود و پشت هر عملش فکر باشد و دیده‌شوند. 

پروژه‌ی کارشناسی‌ام را نمی‌دانم چه بکنم؛ و اصلاً آنکه به دنبال علاقه باشم یا آینده‌نگری برای ماجرت و یا سَبُک بودنش، و یا حتی با آدم‌هایی دوست داشتنی شریک کردنش... .

غریبیِ بچگانه‌ای می‌کنم با گروهِ جدیدِ "کوه" و آدم‌های جدیدش و نبودنِ یک آشنای آشنا، و بجای آن، همراهی با آدم‌هایی که حداقل در نگاهِ غیر دوستانه، به‌سانِ تمامِ موجوداتِ دانشگاه، کمالشان بی‌هدفی‌ست و دوری از شکافتنِ پیله‌های بزرگ، هدف‌های بزرگ ... .

شغلم میانِ هوا و زمین است؛ و از آن بدتر شغلی که ابدی نیست و مرا نزدیک نمی‌کند به طبقاتِ بالاترِ وجودم؛ و از آن هم بدتر هیچ جایی را نمی‌شناسم که حسّی متفاوت از این به من بدهد!

و جمیعِ این‌ها باعث می‌شوند تا لحظه‌ای تصمیم‌ بگیرم دیگر برایم مهم نباشد هیچ کارش، و چه خوشی‌ها می‌توانند بدهند نزدیکانِ خوشگذران!، و لحظه‌ی بعد همه‌ی دنیا را در او جست و جو کنم ... 

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

خواسته

وقتی شب‌بخیر را می‌گفت، به دنبال آن بودم که چیزی بگویم. چیزی که از ابتدا و همیشه به دنبال آن بودم، چیزی که خودم هم نمیدانم چیست!

به راستی چه میخواهم؟ مطلوب و مقصود چیست از به کلامی، دیدارش؟

شنیدنِ "دوستت دارم"ی از عمق وجودش؟ که جوابِ "من هم، به بی‌کرانی" ام را در پی دارد. بعد، هر دو غرقِ در افکارِ بی‌پایان می‌شدیم: "حالا باید چه کنیم رومئوی دوست‌داشتنیِ من؟"،  "به قصدِ برداشتنِ من و پیوند کردنمان می‌آیی؟" ...

و بعد از آن چه خواهم‌گفت به "ژولیت رویاها"یم؟ مگر والاتر از این چیزی هست برای شنیدن؟ ... .

آیا وجودِ بی‌کرانِ انسانیِ بی‌نهایت‌طلبم به پیوندی غیرِ ابدی با او رضا می‌دهد؟ جوابِ این منفی‌ست.

توانِ بارِ سفرِ زندگی بستن و به سویش کوچ کردن را دارم؟ جوابِ این هم به برکتِ الطاف الهی که این کفران را بر زبانم جاری ساخته منفی‌ست ...، اما این خواسته همان چیزیست که با تن و روح خود می‌خواهم.

فراهم آوردنِ مقدماتِ بدست آوردنِ تو نه تنها سختی ندارد، بل، قدرتی به بازوانم می‌اندازد و نیرویی به سویِ زیبایی را در من می‌پراکَنَد که پرندگان هم به هنگامِ پرواز، از آن بی‌بهره‌اند.

حبسِ در اتاقکی شیشه‌ای هستم. باید شکسته شوند این بلورین دیوار‌ها، که تماشا را ممکن کرده‌اند و اِقدام را، محال. 

آری، انتظاری از تو ندارم نونای عالمِ رویا، و رسمِ جوانمردی هم نیست به این شرایط مطالبه‌ای از تو داشتن. از من، امّا، تنها فریاد زدنِ نامت از پشت این دیوارهای شیشه‌ای برمی‌آید و انتظار برای شکسته شدنِ آنها ... .

  • علی فتحی