ممانعتِ ذهنی (گارد!) دارم نسبت به نوشتنِ ظهرگاهی. با همان توضیحِ روز، برای کار است و شب برای احساساتِ انسانی و درک خویشتن...
حس ناامیدیِ آشنا دوباره به سراغم آمده، از آن رو که کلی کار بر سرم فرود آمده و از حدِ رسیدگی(هندل!) کردنِ من بیشتر است، مخصوصاً آنکه درونگرایی چون من علاقه دارد اتفاقاتِ خارجی، آرام آرام رویدهند و لحظهلحظهشان حس شود و پشت هر عملش فکر باشد و دیدهشوند.
پروژهی کارشناسیام را نمیدانم چه بکنم؛ و اصلاً آنکه به دنبال علاقه باشم یا آیندهنگری برای ماجرت و یا سَبُک بودنش، و یا حتی با آدمهایی دوست داشتنی شریک کردنش... .
غریبیِ بچگانهای میکنم با گروهِ جدیدِ "کوه" و آدمهای جدیدش و نبودنِ یک آشنای آشنا، و بجای آن، همراهی با آدمهایی که حداقل در نگاهِ غیر دوستانه، بهسانِ تمامِ موجوداتِ دانشگاه، کمالشان بیهدفیست و دوری از شکافتنِ پیلههای بزرگ، هدفهای بزرگ ... .
شغلم میانِ هوا و زمین است؛ و از آن بدتر شغلی که ابدی نیست و مرا نزدیک نمیکند به طبقاتِ بالاترِ وجودم؛ و از آن هم بدتر هیچ جایی را نمیشناسم که حسّی متفاوت از این به من بدهد!
و جمیعِ اینها باعث میشوند تا لحظهای تصمیم بگیرم دیگر برایم مهم نباشد هیچ کارش، و چه خوشیها میتوانند بدهند نزدیکانِ خوشگذران!، و لحظهی بعد همهی دنیا را در او جست و جو کنم ...
- ۹۷/۰۶/۰۷