داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

  • ۰
  • ۰

حس آشنا

ممانعتِ ذهنی (گارد!) دارم نسبت به نوشتنِ ظهرگاهی. با همان توضیحِ روز، برای کار است و شب برای احساساتِ انسانی و درک خویشتن...

حس نا‌امیدیِ آشنا دوباره به سراغم آمده، از آن رو که کلی کار بر سرم فرود آمده و از حدِ رسیدگی(هندل!) کردنِ من بیشتر است، مخصوصاً آنکه درونگرایی چون من علاقه دارد اتفاقاتِ خارجی، آرام آرام روی‌دهند و لحظه‌لحظه‌شان حس شود و پشت هر عملش فکر باشد و دیده‌شوند. 

پروژه‌ی کارشناسی‌ام را نمی‌دانم چه بکنم؛ و اصلاً آنکه به دنبال علاقه باشم یا آینده‌نگری برای ماجرت و یا سَبُک بودنش، و یا حتی با آدم‌هایی دوست داشتنی شریک کردنش... .

غریبیِ بچگانه‌ای می‌کنم با گروهِ جدیدِ "کوه" و آدم‌های جدیدش و نبودنِ یک آشنای آشنا، و بجای آن، همراهی با آدم‌هایی که حداقل در نگاهِ غیر دوستانه، به‌سانِ تمامِ موجوداتِ دانشگاه، کمالشان بی‌هدفی‌ست و دوری از شکافتنِ پیله‌های بزرگ، هدف‌های بزرگ ... .

شغلم میانِ هوا و زمین است؛ و از آن بدتر شغلی که ابدی نیست و مرا نزدیک نمی‌کند به طبقاتِ بالاترِ وجودم؛ و از آن هم بدتر هیچ جایی را نمی‌شناسم که حسّی متفاوت از این به من بدهد!

و جمیعِ این‌ها باعث می‌شوند تا لحظه‌ای تصمیم‌ بگیرم دیگر برایم مهم نباشد هیچ کارش، و چه خوشی‌ها می‌توانند بدهند نزدیکانِ خوشگذران!، و لحظه‌ی بعد همه‌ی دنیا را در او جست و جو کنم ... 

  • ۹۷/۰۶/۰۷
  • علی فتحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی