داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آدمی، نقشه‌ها دارد برای زندگی‌اش و کار‌ها دارد برای انجام دادن و به دوست‌داشتنی‌هایش رسیدن؛ و کمال‌ها خواهد برای کسب کردن ... .

پندارید خواسته‌ای داریم که برای وصالش پنج مرحله، و یا انجامِ پنج کار پیش روست. کارهایی که همگی با شوقِ درونی همراه‌اند؛ امّا شخصی وارد زندگیِ ما می‌گردد که چهار مرحله را سپری کرده و کنارِ مایی قرار می‌گیرد که در آغاز این راهیم. به استدلال، نیاز ندارد، آنکه بازگوییم آب سردی‌ست این همنشینی و بیهوده می‌گردد آن کار و هر تلاشش، که جایی دیگر به کمالش رسانده‌اند. حالِ دانشمندی که کشفی دارد دقایقی بعد از کشفِ همان، به دستِ دیگری ... ، حالِ قایقرانی جای مانده از خیل قایق‌های دور شونده از ساحل و بگو بخندِ پیر و جوانشان و افتاده بر چاهِ تنهایی، یا پرنده‌ای دور مانده از دسته‌ی هم_پیمایی... .

همگی دسته‌ای داریم که خارج از آن، همه غریبه‌اند. دسته‌ای که جایی دیگر بودنشان، معنای تنهاییست ولو آنکه جمعی بی‌شمار بر اطراف باشند. دسته‌ی مرغ‌هایی که جامانده‌ مرغی از آن، رویایِ سیمرغی خود را بر باد می‌بیند؛ حتی اگر دسته‌ی سیمرغ‌جویی دیگر در آن کنار بال بیافکنند. 

چاره امّا چیست؟

"قناعت"، در دنیایی که خالقَش مسابقه را از کُنهش دور نگاه داشته و هرکاری را ارزش می‌دهد ... 

  • علی فتحی
  • ۱
  • ۰

شاگردِ حقیقی

به دنبال پروژه‌ی کارشناسی، و قیّمِ آن هستم.

حرفِ من به استادم این است:

سلام دکتر؛ برای پرس‌وجویی پیرامونِ پروژه‌ی کارشناسی و شاید گرفتنِ آن نزد شما آمده‌ام. به دنبالِ پروژه‌ای هستم در نهایتِ پیچیدگیِ ریاضی و فیزیکی و مفهومی؛ و نه پیچیدگی در گشت‌وگذار میان انبوهِ نوشته‌ها و مقاله‌های تکراری از کارهایی که از فرط پختگی و کمال، تنها به‌دردِ سوختگی می‌خورند!

و به دنبالِ پروژه‌ای هستم که مهم باشد و استاد، خود دوست‌داشته باشد که ساعت‌ها وقتش را برای آن پروژه و سوال‌ها و کسبِ دانش پیرامون آن به خود صرف کنم.

اضافه آید که بیش از موضوع، اساسِ ریاضی و فیزیکیِ آن برایم اهمیت دارد و پس از آن، موضوعی که ترجیح می‌دهم آجری از طلاهای قرن ۲۱ باشد، همچون هوش‌مصنوعی و واقعیاتِ افزوده‌اش.

اگر پروژه‌‌ی سختتان نظرم را جلب کند، بدانید شما نیز به وجد خواهید آمد.

از من حرکت، از شما یادِ خدا ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

هیچ

به دست باد سپرده‌ام زندگانی را و این طریقتِ مردانگی نیست؛

که هنوز، مبهوت و حیرانِ زندگی‌ام و ندانم که عاقبت چیست ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

حس آشنا

ممانعتِ ذهنی (گارد!) دارم نسبت به نوشتنِ ظهرگاهی. با همان توضیحِ روز، برای کار است و شب برای احساساتِ انسانی و درک خویشتن...

حس نا‌امیدیِ آشنا دوباره به سراغم آمده، از آن رو که کلی کار بر سرم فرود آمده و از حدِ رسیدگی(هندل!) کردنِ من بیشتر است، مخصوصاً آنکه درونگرایی چون من علاقه دارد اتفاقاتِ خارجی، آرام آرام روی‌دهند و لحظه‌لحظه‌شان حس شود و پشت هر عملش فکر باشد و دیده‌شوند. 

پروژه‌ی کارشناسی‌ام را نمی‌دانم چه بکنم؛ و اصلاً آنکه به دنبال علاقه باشم یا آینده‌نگری برای ماجرت و یا سَبُک بودنش، و یا حتی با آدم‌هایی دوست داشتنی شریک کردنش... .

غریبیِ بچگانه‌ای می‌کنم با گروهِ جدیدِ "کوه" و آدم‌های جدیدش و نبودنِ یک آشنای آشنا، و بجای آن، همراهی با آدم‌هایی که حداقل در نگاهِ غیر دوستانه، به‌سانِ تمامِ موجوداتِ دانشگاه، کمالشان بی‌هدفی‌ست و دوری از شکافتنِ پیله‌های بزرگ، هدف‌های بزرگ ... .

شغلم میانِ هوا و زمین است؛ و از آن بدتر شغلی که ابدی نیست و مرا نزدیک نمی‌کند به طبقاتِ بالاترِ وجودم؛ و از آن هم بدتر هیچ جایی را نمی‌شناسم که حسّی متفاوت از این به من بدهد!

و جمیعِ این‌ها باعث می‌شوند تا لحظه‌ای تصمیم‌ بگیرم دیگر برایم مهم نباشد هیچ کارش، و چه خوشی‌ها می‌توانند بدهند نزدیکانِ خوشگذران!، و لحظه‌ی بعد همه‌ی دنیا را در او جست و جو کنم ... 

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

خواسته

وقتی شب‌بخیر را می‌گفت، به دنبال آن بودم که چیزی بگویم. چیزی که از ابتدا و همیشه به دنبال آن بودم، چیزی که خودم هم نمیدانم چیست!

به راستی چه میخواهم؟ مطلوب و مقصود چیست از به کلامی، دیدارش؟

شنیدنِ "دوستت دارم"ی از عمق وجودش؟ که جوابِ "من هم، به بی‌کرانی" ام را در پی دارد. بعد، هر دو غرقِ در افکارِ بی‌پایان می‌شدیم: "حالا باید چه کنیم رومئوی دوست‌داشتنیِ من؟"،  "به قصدِ برداشتنِ من و پیوند کردنمان می‌آیی؟" ...

و بعد از آن چه خواهم‌گفت به "ژولیت رویاها"یم؟ مگر والاتر از این چیزی هست برای شنیدن؟ ... .

آیا وجودِ بی‌کرانِ انسانیِ بی‌نهایت‌طلبم به پیوندی غیرِ ابدی با او رضا می‌دهد؟ جوابِ این منفی‌ست.

توانِ بارِ سفرِ زندگی بستن و به سویش کوچ کردن را دارم؟ جوابِ این هم به برکتِ الطاف الهی که این کفران را بر زبانم جاری ساخته منفی‌ست ...، اما این خواسته همان چیزیست که با تن و روح خود می‌خواهم.

فراهم آوردنِ مقدماتِ بدست آوردنِ تو نه تنها سختی ندارد، بل، قدرتی به بازوانم می‌اندازد و نیرویی به سویِ زیبایی را در من می‌پراکَنَد که پرندگان هم به هنگامِ پرواز، از آن بی‌بهره‌اند.

حبسِ در اتاقکی شیشه‌ای هستم. باید شکسته شوند این بلورین دیوار‌ها، که تماشا را ممکن کرده‌اند و اِقدام را، محال. 

آری، انتظاری از تو ندارم نونای عالمِ رویا، و رسمِ جوانمردی هم نیست به این شرایط مطالبه‌ای از تو داشتن. از من، امّا، تنها فریاد زدنِ نامت از پشت این دیوارهای شیشه‌ای برمی‌آید و انتظار برای شکسته شدنِ آنها ... .

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰
تفاوتی ظریفی در تقدّمِ میزبان و میهمان دارند "علم" و "نگارش". 
علم، به خوانده‌شدن و درک‌شدن کمال می‌یابد؛ اگر تکراری در علمی باشد یا نباشد برای خوانده‌شدن، ارزش چندانی نخواهد‌ داشت. 
امّا نگارشِ نوشته‌ای ادبی داستانی دیگر دارد. کسی را که به کمال می‌رساند، نویسنده‌اش است و کمالِ خواننده در پسِ آن می‌آید، حال آنکه اهمیّت آن هم کم نباشد. نوشتن، رنگ و شکل می‌بخشد احساسات نویسنده‌اش را؛ عشقِ او را قطارِ کلماتِ عاشقانه و غَمین همدلی می‌کنند؛ تنهایی‌اش را، بی آنکه انکار کنند، پر می‌کنند و تسکین می‌بخشند. نگرانی‌اش را، از دلِ کلماتی گرفته و در دل دیگری غرق می‌کنند.
آرامشی دارند این کلماتی که رقصان در میانه‌ی میدانِ ذهنِ نویسنده، هر تماشاگری را بر تماشای این سماع میخکوب می‌کنند. لغات، وفادارند و غریب‌نواز و ابدی، به هنگام هر غم و تنهایی ...

  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

عشق، ۱

امیدوارم این نوشته، همسر آینده‌ و محرم تمام اسرارم را ذره‌ای نیازارد

تمامِ نانوشته‌ها آشکار است!

میدانم، آنکه محبتی بی‌کران خواهم داشت به همسرم،  همراه و همنفسِ خویش، مادرِ فرزندانِ عزیزتر از جانم، زنی که در کنارِ او می‌آرامم و کاری دوست‌داشتنی‌تر از محبتِ بی‌وقفه به او در این عالمِ من وجود ندارد.

اما این هستی، حقیقتی دیگر هم درخویش مخفی کرده است؛ عشق!، بدونِ هیچ مضاف‌الیه و قیدِ "جوانی" و "گذرا"؛ بدونِ غلبه‌ی "نادانی" و "پشیمانی".

نزدیک سه‌ماه است که با او نبوده‌ام... آری، معشوقه‌ام. معشوقی که ضرب‌المثالی به پیشوازش رفتند تا سفید کنند رویِ "از دل برود هر آنکه از دیده رود" را. شاید روزی چهره‌ات را فراموش کنم و دیگر بیاد نیاورم چشمانِ مروارید‌گونه‌ات را که تمامی عالم اندرونش می‌رقصد؛ شاید دیگر نبینم قطارِ دندان‌های سفیدت را؛ امّا روحم جای دیگریست. روحی که به من آموخت "خداحافظی ابدی" ات را بگذار جلویت تا  "لیلی و مجنون" و "رومئو و ژولیت" و "هلن و پاریس" و "خسرو و شیرین" و "رودیا و سونیا" به انضمام چند صد یا چند هزارِ دیگر به تو بخندند و بگویند "بر ما که نازل شد و فرو ریختیم. نکند تو کوهی!".

زندگی مسخره‌تر از آنی بود که بتوانش روی کف دست گذاشت و آن‌را تقدیم کرد و بخشید و فدا کرد. آری؛ زندگی من در چهار حرفِ آهنگین خلاصه می‌شود: نون، واو، نون، الف. تقدّس دارد هم‌نشینیِ این چهار حرف برایم و روحم برای هر دمِ شنیدنش، توضّا می‌کند و دو زانو می‌نشیند و جسم را ساکت می‌کند و گاهی چشم‌ها را می‌بندد تا نوری جز ز جان‌او به این تن برنتابد. سه‌سال از عمرم به دیدن و ندیدنت گذشت، در قلمروی عشق. حال، شاید پنجاه یا شصت سالِ ناقابل مانده باشد. فقط شصت سال به تو اندیشیدن که چیزی نیست؛ چه رسد به آنکه زیارتت حاجت دهد... .

عشق، پاک است و صفات خدا را به ارث می‌برد. عشق حقیقی، حَیّ است و باقی. عشق، رزّاق است و کافی، رنگ زندگیست. عشق، جمیل است و نظیف، رحمان است و رحیم، غنی است و سلیم... .

تا کنون هر نظریه‌ای که از عشق داشته‌ام رد شده است، جز آنکه دیگر می‌دانم یادم نمی‌رود شیرینی حضورت را و دقایقی که مدتِ یک عمر، ناچیز‌تر از آنی است که آمیختنِ تمامش به یاد تو از لحظه‌ای بیش‌تر باشد ...


  • علی فتحی
  • ۰
  • ۰

حس کن

اول شهریورماه یک هزار و سیصد و نود و هفت...

این تاریخ هیچ معنایی ندارد. برای خیلی‌ها.

اما این روز شاید پرمعناترین روزِ زندگی آدمی باشد. بالاتر از روز ملی شدن صنعت نفت و روز مبعث. شاید اکنون در دلش جوانه‌ی آن روییده که خوشحالی امروزش را مِن‌بعد سالگرد بگیرد و آنگاه به چهره‌ی عزیزترین کسی که تا به حال پیدا کرده و چون او پیدا نخواهد کرد می‌نِگَرَد بهترین لحظات زندگی‌اش را می‌‌بیند.

اندک صلابتی دارم و خرده درایتی و ناچیز آرامشی. مجبورم به قلم اینها را برایت بگویم؛ زیرا هیچگاه با آنها بَرنخورده‌ای. در برابرت، نه صلابتی برایم می‌ماند و نه درایتی برای اندیشیدن و عاقل بودن. پروانه‌ نقش و نگارِ آسمانی خود را ندارد در محضر شمع. در شعله‌ی شمع، نه قواعد ریاضی می‌توانند دو،دو تا را جز سوختن کنند و نه قواعد طبیعی مایلند سوختن را، فنا. در من هیچ نبین اِلّا پروانگی. بالِ سوخته‌ی پروانه گریه‌ی شمع را در‌میآورد، گریه‌ی از تهِ جانش را...

آدم اما فراتر از پروانه است. پایان نا‌پذیر ...

  • علی فتحی