داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

چشم‌هایش

چشم‌های قهوه‌ای اش. در مقابل خورشید  که می‌ایستد، پرتوهای نور تا عمق مردمک‌های قهوه‌ای رنگش نفوذ می‌کنند، و آنگاه زندگی آغاز می‌شود: تمام این دریا به درخشش می‌افتد. لعاب‌هایی که درخشان ترین مروارید‌های عالم کم‌ می‌آورند در برابرشان؛ مسخ می‌شود آدم و فقط می‌توان گیج، دربرابرشان زانو زد. کمی بالاتر، سایه‌بان های بالای چشمانش به طاق آسمان می‌مانند؛ آرام، وسیع، مهربان.

جادوی چشمانش برای غرق شدن کافیست. دریاهای دیگرش بماند...

  • علی فتحی