چشمهای قهوهای اش. در مقابل خورشید که میایستد، پرتوهای نور تا عمق مردمکهای قهوهای رنگش نفوذ میکنند، و آنگاه زندگی آغاز میشود: تمام این دریا به درخشش میافتد. لعابهایی که درخشان ترین مرواریدهای عالم کم میآورند در برابرشان؛ مسخ میشود آدم و فقط میتوان گیج، دربرابرشان زانو زد. کمی بالاتر، سایهبان های بالای چشمانش به طاق آسمان میمانند؛ آرام، وسیع، مهربان.
جادوی چشمانش برای غرق شدن کافیست. دریاهای دیگرش بماند...