امیدوارم این وبلاگ را هیچگاه کسی نخواند ...
نه بخاطر این پست، بخاطر نوشتههای دیگر!
سفر دو روزهای به سوی عشایر داشتم. عشایرِ آب رفته اما هنوز گرم و دلنشینِ سنگسری.
این سفر دو روزه به اندازهی نگارش یک سفرنامهی طولانی حرف و احساس در دل خود دارد؛ اما اینجا مرادِ سخن چیز دیگریست :))
فکر میکردم پسری مجرد به سن من، شوق نامحدود و تمام نشدنیای برای بودن با دختر دلخواهش را دارد. فکر کردن به همچین همنشین زیبارویی آرامَش میکند و باقی دنیایش را در دل او میجوید. شاید کم و بیش تمام لحظات زندگی جوانی ام اینگونه بوده است :))
اما این دو روز آدم دیگری بودم. رفتار اروتیسمی من هیچ که کم، زیر صفر بود! به دختر و همسر ایدهآلی که فکر میکردم هیچ حسی نداشتم (به معنی حسّی متفاوت، متفاوت با هر آدمی دیگری که کنارم است) و مطلقا هیچ میلی نداشتم که در آن لحظات با دختری بخوابم! دلیلش به طور دقیق برایم مشخص نیست اما داستانهایی ذهنی برای خودم ساختهام!
طبیعت بیکران است؛ چه مرزهایش و چه زیبایی مدهوش کنندهاش. انسان، بدون درنظر گرفتن وجود عمیقِ آدمی که در آنجا صرفنظر شدنش هیچ غیر عادی نیست(!) ، در در بزرگی طبیعت به کوچکی میگراید و نقطهای میشود که تا سخن نگوید، گم است و نیست و این طبیعت است که روح را مسخّر کرده است. ادامه دادن این ماجرا هم که به گفتن نیازی ندارد ...
این را هم برای خودم اضافه میکنم که "شب" و "تنهایی" دو رکن اصلی اند که باید جمع بشوند تا انسانِ مذکر بفهمد که چقدر به بودن یک زن نیاز دارد. اجتماع این سه رویاییست ...