دلم میخواهد برای تو بنویسم؛ اینجوری راحتترم. از ته دل مینویسم و تمام وجودم صرفش میشود.
دوست دارم در وبلاگ تو بنویسم ولی آنجا وبلاگ توست و من و تو هنوز "ما" پذیر نیستیم.
برای تو مینویسم...
سعی میکنم رکی یکی به تمام بدی هایم اعتراف کنم تا رهایی یابن ازین وزنهی سنگین زندگی و بتوانم آزاد باشم.
از خانوادهام بنویسم. از پدر و مادرم.
پدرم نام پدری را یدک میکشد ولی برای من معنی پدر ندارد. اممم اولین خاطرهی بچهگیام با او چیست؟
یادم است یکبار من و پدر و مادر سهتایی تا بانک ملی شعبهی ستارخان (تقاطعش با دریاننو) رفتیم. پدر سمت راستم و مادر سمت چپم بود و هر یک از دیتانم در دست یکیشان. کوچک بودم. فسقلی! دستانم عمودی بود آن موقع برای گرفتن دستشان. موقع رد شدن از خیابان تاب بازی ام گرفت. پاهایم را از زمین بلند کردم و با دستانم تاب خوردم. با زحمت بیشتر من را نگه داشته بودند! و از خیابان رد شدیم.
دیگر نه قبلش یادم میآید نه بعدش.
البته قبل این هم خاطرهای دارم. یادم میآید پیکانی داشتیم که حتی رنگ آن یادم نمیآید ولی فکر نمیکنم جز سفید بوده باشد! گردش و دَ دَ را از همان بچهگی چقدر دوست داشتم... با همان پیکان قدیمی که یکروز در کودکی من فروخته شد. تنها شادی ام را با پیکان به یاد میآورم و نه چیز دیگری را...
اینها باید قبل از پنج سالگی من بوده باشند.
چند صحنهای هم از خانهیِ پدریِ مادرم یادم است. خانهای بزرگ در مشهد، با باغچهای بزرگ و درخت فکر کنم آلبایویش. آن درخت را خیلی دوست داشتم. یادم است وقتی میوههایش را میچیدیم و درخت سبک میشد، شب میرفتم و از در پنجرهای باغ نگاهش میکردم و منتظر بودم تا صبح باز میوه بدهد! یادم نمیآید مادر و خالههایم به من چه میگفتند و چجور گول میخوردم!... دخترخاله ام نیز همیشه در این خاطراتم حاضر است. در لبهی سنگی بالا آمدهی همین باغ، با او خاله بازی میکردم. با وسایل اسباب بازی؛ قابلمه، چرخخیاطیای که واقعا میدوخت!، لباسشویی، قاشق و چنگال و صندلی و البته عروسکهای اسباب بازیِ فیالجمله مونث! جای آچار و چکش پلاستیکی و وسایل دکتری پلاستیکی که منِ سر شیفتهی آنها بودم هم همیشه خالی بود. حیاط بزرگ بود؛ میدویدیم دورش و گرگ را هوا میکردیم و دزد را دستگیر؛ صدای خندههای بچهگیمان هنوز در گوشم است ...
پدربزرگم را، احمد حایریزاده حریمی، که منتظر نماند تا بزرگ شدنم را ببیند، خیلی دوست داشتم. یواشگی و آسه_آسه میرفتم درِ اتاقش و داد میزدم "توتوله"! و فرار میکردم. پدربزرگ هم "ایشیطونی"، چیزی بارم میکرد و اگر میتوانست چند قدمی دنبالم میدوید.
جیغ میزدم و میدویدم و میخندیدم. بزرگتر ها هم لبخند به لب، اما عاجز از درک شادی عمیق یک بچهی خردسال ...
(انشاءلله) ادامه دارد...
اما تا تازه است بگویم که خلا کمال داریم (دارم). بچهبودم و عمیقاً خوشحال، اما لازم دارم تا بزرگ شوم و شادیهای عمیقتری را جستجو کنم. و چقدر جای تو خالیست ...
و اینکه خدا همهی بیماران را شفا دهد، که سالم خلق کردن را خودش بوده که به ما آموخته است ...
- ۹۷/۰۵/۱۳