داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

  • ۰
  • ۰

چشم‌هایش

چشم‌های قهوه‌ای اش. در مقابل خورشید  که می‌ایستد، پرتوهای نور تا عمق مردمک‌های قهوه‌ای رنگش نفوذ می‌کنند، و آنگاه زندگی آغاز می‌شود: تمام این دریا به درخشش می‌افتد. لعاب‌هایی که درخشان ترین مروارید‌های عالم کم‌ می‌آورند در برابرشان؛ مسخ می‌شود آدم و فقط می‌توان گیج، دربرابرشان زانو زد. کمی بالاتر، سایه‌بان های بالای چشمانش به طاق آسمان می‌مانند؛ آرام، وسیع، مهربان.

جادوی چشمانش برای غرق شدن کافیست. دریاهای دیگرش بماند...

  • ۹۷/۰۸/۰۳
  • علی فتحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی