داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

داستان تقریباً همه چیز

نمیدانم، شاید دقیقه ای دیگر جور دگری باشد ...

  • ۰
  • ۰

زن، ۱

امیدوارم این وبلاگ را هیچگاه کسی نخواند ...

نه بخاطر این پست، بخاطر نوشته‌های دیگر!

سفر دو روزه‌‌ای به سوی عشایر داشتم‌. عشایرِ آب رفته اما هنوز گرم و دلنشینِ سنگسری.

این سفر دو روزه به اندازه‌ی نگارش یک سفرنامه‌ی طولانی حرف و احساس در دل خود دارد؛ اما اینجا مرادِ سخن چیز دیگریست :))

فکر می‌کردم پسری مجرد به سن من، شوق نامحدود و تمام نشدنی‌ای برای بودن با دختر دلخواهش را دارد. فکر کردن به همچین همنشین زیبارویی آرامَش می‌کند و باقی دنیایش را در دل او می‌جوید. شاید کم و بیش تمام لحظات زندگی جوانی ام اینگونه بوده است :))

اما این دو روز آدم دیگری بودم. رفتار اروتیسمی من هیچ که کم، زیر صفر بود! به دختر و همسر ایده‌آلی که فکر می‌کردم هیچ حسی نداشتم (به معنی حسّی متفاوت، متفاوت با هر آدمی دیگری که کنارم است) و مطلقا هیچ میلی نداشتم که در آن لحظات با دختری بخوابم! دلیلش به طور دقیق برایم مشخص نیست اما داستان‌هایی ذهنی برای خودم ساخته‌ام!

طبیعت بی‌کران است؛ چه مرزهایش و چه زیبایی مدهوش کننده‌اش. انسان، بدون درنظر گرفتن وجود عمیقِ آدمی که در آنجا صرفنظر شدنش هیچ غیر عادی نیست(!) ، در در بزرگی طبیعت به کوچکی می‌گراید و نقطه‌ای می‌شود که تا سخن نگوید، گم است و نیست و این طبیعت است که روح را مسخّر کرده است. ادامه دادن این ماجرا هم که به گفتن نیازی ندارد ...

این را هم برای خودم اضافه می‌کنم که "شب" و "تنهایی" دو رکن اصلی اند که باید جمع بشوند تا انسانِ مذکر بفهمد که چقدر به بودن یک زن نیاز دارد. اجتماع این سه رویاییست ...

  • ۹۷/۰۵/۲۹
  • علی فتحی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی